اجتماعییادداشت

لبخندی در قاب، شهادتی بر خاک

خانه، در سکوتی غریب فرو رفته است. سکوتی که سنگینی‌اش، یادآور جای خالی یک عزیز است. در و دیوار، گویی دلتنگ صدایی هستند که دیگر در این خانه طنین‌انداز نخواهد شد. صدایی که روزگاری، مایه شور و نشاط این خانه بود.

به گزارش پایگاه خبری زنجان ورزشی 24،خانه، در سکوتی غریب فرو رفته است. سکوتی که سنگینی‌اش، یادآور جای خالی یک عزیز است. در و دیوار، گویی دلتنگ صدایی هستند که دیگر در این خانه طنین‌انداز نخواهد شد. صدایی که روزگاری، مایه شور و نشاط این خانه بود.

مادر، با چشمانی نمناک، به قاب عکسی خیره شده است. عکسی که تنها یادگار لبخندهای پسری است که دیگر در کنارش نیست. پسری که قرار بود داماد شود، اما دست تقدیر، سرنوشت دیگری برایش رقم زد.

در این خانه حضور دارد تا از زبان مادری داغدار، روایتی از زندگی و شهادت سردار شهید دکتر حمیدرضا حیدری بشنود.

 

مادر، با صدایی لرزان، سخن آغاز می‌کند: حمیدرضا… او نور چشم من بود. مهربان، دلسوز و همیشه خندان. هیچ‌وقت اخم او را ندیدم. با همه مهربان بود، از کوچک تا بزرگ.

لحظه‌ای سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد: قرار بود بعدماه صفر ، جشن عروسی‌اش را بگیریم. همه چیز آماده بود. حمیدرضا خیلی خوشحال بود. اما…

بغض، امانش نمی‌دهد. چند قطره اشک، بر گونه‌هایش جاری می‌شود.

با صدایی بغض‌آلود می‌گوید: حمیدرضا عاشق وطن بود. عاشق مردمش. همیشه می‌گفت باید از این خاک دفاع کنیم. باید از ناموس مردم دفاع کنیم.

از مادر می‌پرسم: چه شد که حمیدرضا وارد سپاه شد؟

مادر، لبخندی تلخ می‌زند: خودش انتخاب کرد. من هیچ‌وقت او را مجبور نکردم. می‌دانستم که قلبش برای این مملکت می‌تپد.

مکثیمی‌کند و ادامه می‌دهد: حمیدرضا فقط یک پاسدار نبود. او یک وکیل بود، یک استاد دانشگاه. همیشه به دنبال علم بود. می‌خواست به مردم خدمت کند.

از مادر می‌خواهم تا از آخرین دیدارش با حمیدرضا بگوید.

مادر، نفسی عمیق می‌کشد و می‌گوید: چند روز قبل از شهادتش، به دیدن ما آمد. خیلی خوشحال بود. می‌گفت مامان، دعا کن شهید بشم. گفتم حمیدرضا، تو جوونی. هنوز خیلی کارها داری که باید انجام بدی. گفت مامان، شهادت لیاقت می‌خواد. دعا کن خدا این لیاقت رو به من بده.

بغضش می‌ترکد و شانه‌هایش می‌لرزد.

با صدایی که به سختی شنیده می‌شود، می‌گوید: بعد از رفتنش، هر روز منتظرش بودم. هر لحظه فکر می‌کردم الان در رو باز می‌کنه و میاد تو. اما نیومد…

لحظه‌ای سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد: وقتی خبر شهادتش رو شنیدم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. باورم نمی‌شد. هنوزم باورم نمیشه…

از مادر می‌پرسم: چه پیامی برای مردم دارید؟

مادر، با صدایی مصمم می‌گوید: “پیام من اینه که قدر این مملکت رو بدونید. قدر خون شهدا رو بدونید. نذارید خون حمیدرضا و امثال حمیدرضا پایمال بشه.

در پایان، مادر، به قاب عکس پسرش خیره می‌شود و زمزمه می‌کند: حمیدرضا جان، روحت شاد. من به تو افتخار می‌کنم.

این خانه، دیگر آن خانه سابق نیست. اما یاد و خاطره حمیدرضا، تا ابد در دل‌های مادر و تمام کسانی که او را می‌شناختند، زنده خواهد ماند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
× چگونه می‌توانم به شما کمک کنم؟