شب عاشورا، نَفَسِ مسیحایی رهبر در حسینیه پیچید؛ ایران، یکپارچه عشق شد
حسینیه، خیمهگاهی شده بود برای دلهای بیقرار. شب، سیاهپوشِ غم بود و فضا، آکنده از عطرِ ماتم. ناگهان، نوری درخشید؛ “رهبر آمد…”

به گزارش پایگاه خبری زنجان ورزشی 24،نرگس رسولی/گویی دَمِ مسیحاییِ پیرِ خمین، در حسینیه پیچید و جانِ دوبارهای به کالبدِ دلهای مرده دمید. با آمدنش، غمها رنگ باختند و امید، در دلها جوانه زد.
دیگر نه از حزن، خبری بود و نه از اندوه، نشانی. تمامِ دلها، به یکباره به سمتِ او پر کشیدند. نگاهها، در نگاهش گره خورد و اشکها، بیاختیار جاری شدند.
حاج محمود کریمی، با نوای جانسوزش، آتش به جانها میزد. اما این بار، نوایش رنگِ دیگری داشت. رنگِ عشق، رنگِ امید، رنگِ اتحاد.
و آنگاه، ترانهای برخاست که گویی از اعماقِ تاریخ میآمد: “ای ایران، ای مرزِ پُرگُهر…”
صداها در هم آمیخت و یکصدا، ایران را فریاد زدند. گویی تمامِ ایران، در آن شبِ عاشورایی، در حسینیه جمع شده بودند.
رهبر، چراغِ راهِ دلهای بیقرار بود. نگاهش، آرامشی بود که در هیچ کجای این دنیا نمییافتند. صدایش، تسکینی بود بر زخمهای عمیقِ جان.
حضورش، نعمتی بود که قدرش را میدانستند. میدانستند که او، همان کوهِ استواری است که در برابرِ تمامِ طوفانها ایستاده است.
میدانستند که او، همان پدری است که در تمامِ سختیها، پشتیبانشان بوده است.
و در آن شبِ پُر از معنویت، با تمامِ وجود، فریاد زدند: “ای رهبرِ آزاده، آمادهایم، آماده!”
حسینیه، به معراج رفته بود. دلها، به آسمانِ عشق پرواز میکردند. و همه، در کنارِ رهبرِ خود، یکصدا نجوا میکردند: “جانم فدایِ رهبر…”
دیگر هیچ ترسی نداشتند. میدانستند که تا او هست، ایران، پاینده خواهد ماند.
میدانستند که تا او هست، هیچ دشمنی، یارای مقابله با این ملت را نخواهد داشت.
و در پایان، با دلی آرام و قلبی مطمئن، حسینیه را ترک کردند. با این امید که بار دیگر، در کنارِ رهبرِ خود، به جشنِ پیروزی بنشینند.


